12 July 2009

..
...
این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای جنگی که بود. برای تن های تکیده در لباس های خاکستری. برای مادرانم در آوار بمب. برای پدرانم در آشوب مرگ. این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای آفتابی که بی نیاز از دلیل بود. از جنگ که برگشتم پیراهن خاکستریم را آویختم به دیوار خاطرات و به زندگی با مردمی سلام گفتم که عطر شناسنامه هایشان در مشام جانم بود و اسمم در میان اسم های‏شان بالید و کم کم بزرگ شد. با گریه هایشان گریستم و با خنده هایشان خندیدم. و امروز کنار من بودی و بی گناه سیلی خوردی از کسی که لباس خاکستری مرا پوشیده بود مقابل چشم حیرت زده من سیلی خوردی. در بی پناهی و ناچاری و خدایی که تنها دوستت بود دید که بی گناه سیلی خوردی از حشره ای که در لباس من خزیده بود. همان لباسی که من به دیوار خاطراتم آویخته بودم. و آن لحظه اندیشیدم کاش پس از جنگ سوزانده بودمش تا تنپوش بلایی چنین نمی شد.
پسرم
به تن های تکیده ای که لباس من سالهای پیش جنگیدند شک نکن، به قهرمانان قصه های من شک نکن، به رودخانه های خون آلود اروند و کارون شک نکن، به تن های مجروح تنگه چزابه شک نکن، به بدن های خاک آلود دشت های مهران شک نکن، فقط به حشره ای شک کن که در لباس من خزیده بود.

از وبلاگ سالهای تاکنون عبدالجبار کاکایی
..

1 comment:

amir said...

i got shocked!
i cant say anythings.
sudenly fell down my tear.

خيلي تاثيرگذار و غمناك و قشنگ بود.عالي