24 January 2011

از پس این روزهای تلخ روزی هست.
روزی که نمی‌دانی چگونه فرا می‌رسد
از کجا می‌آید
چگونه تو را می‌یابد
در ظلماتی چنین بی‌روزن
که نامت حتی
وانهاده تو را
رفته است.

«شمس لنگرودی. نت‌هایی برای بلبل چوبی»

16 November 2010


..


اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان، تو را غافلگير كند؛ همانند آغاز.ـ

..

04 July 2010

سخني از بودا
.
می گويند بودا هر گاه با بی احترامی يا بد رفتاری کسی مواجه ميشده از اوتشکر می کرده است! وقتی علت را می پرسيدند بودا می گفته است: زندگی آينه ای است که ما خود را در آن می بينيم. نوع رفتار ديگران با ما نشانه وجود منشاء آن نوع رفتار در خود ماست که بعنوان همسان جذب شده است. و بدینگونه می توان عیوب خود را یافت. اگر مخالفان خود را به‌ پای چوبه‌ی اعدام می کشانی! بدان‌ صاحب عقلی هستی بسان طناب. و اگر مخالفان خود را به‌ زندان می فرستی! بدان صاحب عقلی هستی بسان قفس. و اگر با مخالفان خود به‌ جنگ درمی افتی! بدان صاحب عقلی هستی بسان چاقو. و اما اگر با مخالفان خود به‌ بحث و گفتگو می پردازی و آنهارا متقاعد می سازی و به‌ سخنان حق آنها قناعت می کنی! بدان صاحب عقلی هستی‌بسان عقل!!

10 September 2009

..
..
«روزگاري بر مردم خواهد آمد كه نمي‌ماند از قرآن مگر نوشته‌اي و نمي‌ماند از اسلام مگر اسمي، خود را مسلمان مي‌نامند ولي دورترين مردم از اسلام‌اند، مسجدهاشان از نظر ساختمان، آباد است ولي از هدايت به نيكي‌ها، ويران است. فقيهان و دانشمندان آن روزگار، بدترين فقيهان و دانشمنداني‌اند كه زير سايه‌ي آسمان زيسته‌اند، از آنان فتنه‌ها آغاز شده و به خودشان بر‌مي‌گردد.»
..
روايتي از امام صادق/الكافي، ج‏8، ص: 308
..

22 July 2009

..
..
و رسول (ص) گفت: «امر به معروف کنيد، و اگرنه خدای – تعالی – بترين [بدترين] شما را بر شما گمارد و مسلط کند، آن‌گاه اگرچه بهترين شما دعا گويد نشنود»
(ابوحامد محمد غزالی، کيميای سعادت، ج ١، ص ۵٠٠)
* * *
و گفت (ص): «خدای – تعالی – بيگناه را از خواص به سبب عوام عذاب نکند مگر آن وقت که منکر بينند و منع توانند کرد و خاموش باشند» و گفت (ص): «جايی نايستيد که کسی را به ظلم می‌کشند يا می‌زنند که لعنت می‌بارد بر آن کس که می‌بيند و دفع تواند کرد و نکند»
(همانجا)
..
از وبلاگ فلّ و سفه
..

12 July 2009

..
...
این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای جنگی که بود. برای تن های تکیده در لباس های خاکستری. برای مادرانم در آوار بمب. برای پدرانم در آشوب مرگ. این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای آفتابی که بی نیاز از دلیل بود. از جنگ که برگشتم پیراهن خاکستریم را آویختم به دیوار خاطرات و به زندگی با مردمی سلام گفتم که عطر شناسنامه هایشان در مشام جانم بود و اسمم در میان اسم های‏شان بالید و کم کم بزرگ شد. با گریه هایشان گریستم و با خنده هایشان خندیدم. و امروز کنار من بودی و بی گناه سیلی خوردی از کسی که لباس خاکستری مرا پوشیده بود مقابل چشم حیرت زده من سیلی خوردی. در بی پناهی و ناچاری و خدایی که تنها دوستت بود دید که بی گناه سیلی خوردی از حشره ای که در لباس من خزیده بود. همان لباسی که من به دیوار خاطراتم آویخته بودم. و آن لحظه اندیشیدم کاش پس از جنگ سوزانده بودمش تا تنپوش بلایی چنین نمی شد.
پسرم
به تن های تکیده ای که لباس من سالهای پیش جنگیدند شک نکن، به قهرمانان قصه های من شک نکن، به رودخانه های خون آلود اروند و کارون شک نکن، به تن های مجروح تنگه چزابه شک نکن، به بدن های خاک آلود دشت های مهران شک نکن، فقط به حشره ای شک کن که در لباس من خزیده بود.

از وبلاگ سالهای تاکنون عبدالجبار کاکایی
..

02 July 2009

..
..
گاهی اوقات این روزها، اخبار را که میخوانی و دنبال میکنی، و با ترس و کنجکاوی و هراسان فیسبوکت را باز میکنی ، وقتی که ندا را قبل از جان دادن میبینی ، و به چشمانش که مدام در میان چشمان تو دنبال کمک میگردد زل میزنی ، و وقتی به خونی از دیگرانی که هنوز مانثل خودت میپنداریشان روی صفحه‌های سرد و کثیف مونیتورت بر روی آسفالت داغ خیابانهای وطنت روان میشود ، و گاهی که از خشم یا نومیدی ، یا غم ، یا تنهایی ، یا دورافتادگی، یا تنفر ، یا شاید فقط از همدردی اشکی میریزی ... تنها چیزی که به آن چنگ میزنی نه امید که غرور است. حس دیدن تاریخ هنگامی که شکل میگیرد. من میبینم مملکتم را و ملتم را و دوستانم را در لحظه‌های تاریخ و در کتاب‌های تاریخ آیندگان. و این بار دیگر من خجالت نخواهم کشید. من هرگز شجاعت کسانی که این روزها فقط با حضورشان میجنگند ندارم ولی من امروز به ایرانی بودنم دوباره مغرورم. گاهی فکر میکردم ستارخان ها و میرزا کوچک خان های زمان دیگر تمام شده‌اند. ولی امروز میدانم اگر هم شکلشان عوض شود ما هنوز برای تاریخ قصه های فراوانی در آستین داریم.
...

31 May 2009

..
..
قلب، خاک خوبی دارد. در برابر هر دانه ای که درآن بنشانی،هزار دانه پس می دهد.اگر ذره ای نفرت کاشتی،خروارها نفرت درو خواهی کرد و اگر دانه ای محبت نشاندی،خرمن ها برخواهی داشت...
...
از "ابوالمشاغل" نادر ابراهیمی
...

20 May 2009

...
,.
دی روز ، آیت اله بهجت درگذشت ؛ بهجت آدمی با تقوا و وارسته بود. بیشتر دغدغه اش اخلاق و تذهیب نفس بود.کاری به بازی سیاست نداشت و از جمله افرادی بود که از حکومت و حاکمان جمهوری اسلامی دفاع نمی کرد.
.
امروز،وقتی از شرکت برمی گشتم، تقاطع چهارراه ولیعصر، به پاساژ لوازم کامپیوتر سرک کشیدم. زمانی که وارد نمایندگی شرکت سونی شدم توجه ام به بریده روزنامه ای روی دیوار جلب شد ؛ تصویر آیت اله نقش بسته بود. وقتی به دور و اطراف نگاهی انداختم و فروشندگانِ فروشگاه رو برانداز کردم تعجب ام بیشتر شد،چون اصلاً آدم هایی نشان نمی دادند که دخلی با مذهب داشته باشند.ـ
محبت مردم به ایشان ناشی از جای گاه ویژه اجتماعی شون بود و برجسته گی اخلاقی. و اینکه کاری با سیاست نداشتند و این پای گاه اجتماعی ایشون رو مردمی تر کرده بود.ـ
..
واقعاً اگر هم چنان،مانند گذشته، روحانیت خارج از عرصه قدرت و سیاست،آلوده ی بازی حکومت ها نمی شدند و پشت جبهه مردم قرار داشتند چه شایسته بود و کمک بزرگی به جامعه و مهمتر از اون به خودشون به عنوان " نشانه های خدا " می کردند.ـ
روح اش قرین رحمت باد.
..

26 April 2009

...
هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
هزار ستاره‌ی گريان
.در تمنای من
..

08 April 2009

.آن کس که فقط خود را می‌شناسد در واقع خود را نمی‌شناسد

در اولین پستی که موقع ورود به انگلستان نوشتم، گفتم حالا که این‌جا پا گذاشته‌ام می‌فهمم چقدر «دیگری» در ایران از مردمان‌اش دریغ شده است. چه کوششی به کار گرفته شده که همه یک شکل شوند (حجاب تنها بیرونی‌ترین نوع این تلاش است): تنها یک دین، تنها یک نوع پوشش، تنها یک نوع مرام سیاسی، تنها یک نوع شکل زندگی، تنها یک نوع شادی، یک نوع غم، .... و رنگارنگی،دگرباشی، دگراندیشی و دگرکیشی از آدمیان دریغ گردیده. نتیجه‌ی چنان متحدالشکل کردنی، چه از نوع رضاخانی‌اش چه از نوع جمهوری اسلامی‌اش، محروم شدن مردم ایران‌زمین، به درجات مختلف، از "شناخت خود" است. دیگری اجازه‌ی بروز ندارد پس ما خود را نیز نمی‌شناسیم. "خود"ی که در آئینه‌ی "دیگری" خویش را نشان می‌دهد

این پاراگراف رو از وبلاگ یاسرمیردامادی نقل کردم.به نظرم کاملاْ درسته.خاطرم هست ش.دادآفرین که کانادا اقامت گرفته بود هم به این نکته اصرار داشت و می گفت برخلاف روزهایی که ایران بوده،به خاطر دیدن بزرگی و تنوع شرایط زنده گی آدمها و کلی چیزهای دیدنی و قشنگ،بیشتر از گذشته به بزرگی و مهربانی خدا ایمان آورده. و به شدت اصرار داشت که حتماْ این فرصت رو برای خودم بوجود بیارم و حداقل از کشورهای همسایه شروع کنم تا بفهمم دنیا دست کیه

حالا با خوندن این پست یاسرمیردامادی بیشتر پی بردم که این حکومت که مدعی عدالت خواهی دنیاست، واقعاْ چقدر داره به مردمان اش ظلم می کنه
..
..

18 March 2009

....
.
ماریا دختر خشمگین و سردیست
با موهای بورو انگشتانی کشیده که بوی سیگار میدهند
ماریا نمیداند انگشتانش برای پیانوزدن آفریده شده
ماریا فقیر نیست ، ولی برای زنده بودنش سختی میکشد
ماریا عاشق نیست
با هر مرد خشنی که بتواند تحقیرش کند میخوابد
وقتی سنگینی دست های بیرحمشان را روی سینه هایش حس میکند سرش را می چرخاند و دنیا را وارونه نگاه میکند
. و هیچ گاه دستانش را پشت کمر مرد قفل نمیکند
و میداند درونش تاریک است
و نمیداند چرا از تاریکی میترسد
ماریا از دیوارها متنفر است
و عاشق سنگریزه های کنار خانه های مردم
،و عاشق لباس سیاه گران مغازه ی خیابان سوم که دامنش صاف است و چین ندارد
و میداند مانکن درون مغازه تنها دو بند سبک روی شانه هایش سنگینی میکند
و میتواند نگاه سرد مانکن سیاه پوش را بخواند
و در جواب سرش را برگرداند
ماریا دوستان زیادی ندارد
ماریا از بلندی میترسد
ولی عاشق مه کنار ساحل است
ماریا یک بار عاشق مردی شد
که کنار ساحل با او خوابید
و او را به ماسه ها فشار داد
و دستانش را پیچاند
و او را بوسید
مرد مثل تمام مردهای دیگر زندگی ماریا او را تحقیر کرد
ولی ماریا عاشق شد
به بلندی رفت
چشمانش را بست
و تمام مردنش چند ثانیه بیشتر طول نکشید
بی آنکه بداند
انگشتانش
برای پیانو زدن آفریده شده بودند
و لباس مانکن سیاه پوش خیابان سوم
آن شب به فروش میرفت
.
.

01 March 2009

!بدون شرح ؛ تهران،خیابان والی نژاد،روبروی بیمارستان تخصصی پیوند کلیه

05 February 2009

...
.
از قطع پیوند با آنچه تعلقات خودی است تا قطع پیوند با خود، خط سیری شگرف، پرخطر و صعبناک بود که این بلخی زا ده ی مهاجر در دیار روم را در طی عمری که از شصت و هشت سال تجاوز نکرد ،در طول مجاهده ای عمرکاه و طاقت آزمای،از مقامات تبتل تا فنا پله پله تا ملاقات خدا عروج داد و هرگز نیز اورا به این مقامات خویش مغرور و مفتون نداشت
.
از کتاب پله پله تا ملاقات خدا ،دکتر عبدالحسین زرین کوب پیرامون زندگی مولانا
..
----
پی نوشت : اگه خدا بخواد قراره اینجا دوباره سرو سامون بگیره ؛ گوش شیطون کر!!ـ
.

03 October 2008

ll
از قصه ی مرغان ، قصه های شیخ ِاشراق، شهاب الدین یحیای ِسَهرَوَردی ، ویرایش جعفرمدرس صادقی، نشر مرکز

ای برادران ِحقیقت،خویشتن همچنان فراگیرید که خارپُشت باطن های خویش را به صحرا آورد و ظاهرهای خود را پنهان کند-که به خدای که باطن ِ شما آشکار است و ظاهر ِشما پوشیده.ای برادران ِحقیقت،همچنان از پوست بیرون آیید که مار بیرون آید و همچنان رَوید که مور رَوَد – که آواز ِ پای ِشما کس نشنود. و بر مثال ِکژدُم باشید که پیوسته سلاح ِ شما پس ِ پُشتِ شما بُوَد-که شیطان از پس برآید. و زهرخورید تا خوش زیید.مرک را دوست دارید تا زنده مانید. و پیوسته می پرید و هیچ آشیانه معین مگیرید- که همه ی مرغان را از آشیانه ها گیرند. و اگر بال ندارید که بپرید،به زمین فروخیزید- چندان که جای بَدَل کنید. و همچون شترمرغ باشید که سنگهای گرم کرده فروبَرَد. و چون کرکس باشید که استخوان های سخت فروخورَد. و همچون شب پره باشید که به روز بیرون بیاید، تا از دستِ خصمان ایمن باشید
ای برادران ِ حقیقت،هیچ شگفت نبوَد اگر فریشته فاحشه نکند و بهیمه کار ِزشت کند – که فریشته آلتِ فساد ندارد و بهیمه آلتِ عقل ندارد. بل که شگفت کارِ آدمی است که فرمانبر ِ شهوت شود و خویش را سُخره ی شهوت کند،با نور ِعقل. و به عزت ِبارخدای،آن آدمی که به وقتِ حمله ی شهوت قَدم استوار دارد از فریشته افزون است و باز ، کسی که مُنقادِ شهوت بوَد از بهیمه بس بَتَر است
...
...
..