26 November 2007

سگ ِدانا

یک روز سگ ِدانایی از کنار ِ یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند،واایستاد. آنگاه از میان ِ آن دسته یک گربه ی درشت و عبوس پیش آمد و گفت : " ای برادران دعا کنید؛ هر گاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید ، آنگاه یقین بدانید که باران ِ موش خواهد آمد."
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت " ای گربه های کور ِابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است
.
.
از پیامبر و دیوانه ی جبران خلیل جبران

3 comments:

Anonymous said...

در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون بدی
چشم حس همچون کف دست است و بس
نیست کف را بر همه آن دست رس
مولوی
این ارفالیس چیه داستانش؟ و اون عکس نعوذم بالاه چیه داستانش بلا به دوره
ای شا الاه

Unknown said...

!!ای شا الا دایی....ای شاالا

Anonymous said...

مترسک

یک بار به مترسکی گفتم "از ایستان در این دشت خلوت خسته نشده ای؟" گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم".
دمی اندیشیدم و گفتم: "درست است؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام."
او گفت:" فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند."
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.