...
من : نامه ام رو دیدی؟
.اون: دارم می بینم
!من: حالا پاره اش کن بریزش دور
!اون: مگه مث تو مرض دارم
من : ...مرض؟!؟ ...چی هست؟!؟
.
.
.
من : دیگه دوسِت ندارم! دیگه هم برات نامه نمی نویسم. چرا جواب ِنامه هام رو نمی دی؟
اون : تو واقعاً اینقدر کم درک می کنی! ...من دو روزه مریض ام ، کلی کار داریم ، وقت ِسرخاروندن ندارم
!من : فکر کردم خوب شدی ؛ شوخی کردم. اون روز بهت گفتم ، همین که می خونی بسمه
اون : نه! چند تا دلیل داره. یکی اینکه من نوشتن برام سخته ، یکی هم اینکه خوب نیست به من عادت کنی
!من : ...آره ، عادت خوب نیست
...اون : آره ، مخصوصاً با شرایط تو
من : کدوم شرایط؟!؟
!اون : دلیلی برای عادت کردن تو وجود نداره
!من : دلیل؟!؟ ...تو کدوم منطق؟!؟ ...عادات اگه عقلی بودن که عادت نمی شدن
من : اصلاً دوست دارم عادت کنم!! ...تو چکار داری؟!؟
.اون : من عذاب وجدان می گیرم
من : نمی خواد عذاب وجدان بگیری!! ...از روز اول به من گفتی. من خودم خواستم. بقیه اش هم به خودم مربوطه
!اون : تو می گی ، اما واقعاً نمی شه که به من مربوط نباشه
من : نمی دونم! اگه فکر می کنی چیزی باید بگی ، واضح و رُک بگو ...من یه غلطی کردم ، سعی می کنم تا آخرش جنبه داشته باشم
اون : چه غلطی؟
!من : ارتباط با تو
اون : ببین ، من یه چیزایی دست ِ خودم نیست. نمی فهمم عاقبت اش چی می شه . واسه همین از اول گفتم
من : مثلاً چه چیزایی؟
!!!اون : من واقعاً قصد ندارم ، اما بقیه بهش می گن دلبری
من : ...ما داریم سرِ چی با هم بحث می کنیم؟؟ ...درسته تو چند سال بیشتر از من می فهمی ، ولی همیشه عقل جواب نمی ده! ...اون فال حافظ اون شب رو دوباره بخون
اون : من اصلاً کاری به بزرگی و کوچکی ندارم.هیج وقت هم نگفتم که بیشتر می فهمم! ...مطلع ِ شعر چی بود؟
!من : دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند ...پنهان خورید باده که تزویر می کنند
اون : تو اون شب چی بحث می کردی؟
!من : گویند رمز ِعشق مگویید و مشنوید ....مشکل حکایتی است،که تقریر می کنند
اون : بحث تون این بود؟
من : مهدی ، عاشق ِ یکی از هم کلاسی هاش شده بود! بعد از سه ترم ازش خواستگاری کرده بود. برام جالب بود.گفتم برام از اولش تعریف کنه. دو ساعت صحبت کردیم تا رسیدیم به این بیت که مشکل حکایتی است ....که تقریر می کنند
!اون : پس برا خودتون فال گرفتین
من : نه! تو ماجرای مهدی این شعر بود.قبل از اینکه فال بگیریم! ویکی از نقطه عطف های اتفاق هاش همین شعر بود! ...بعد فالِ ِ تو هم همین شد. و نکته ی جالب تر اینکه من اون شب یادم رفت برا خودم فال بگیرم
!اون : چی می خوای بگی؟ ...به قول خودت رُک بگو
.
.
.
اون : نمی خوای حرف بزنی؟
من : فعلاً چیزی نمی خوام بگم! ...خوابم می آد ، می خوام بخوابم. فقط ، فکر کنم یه کوچولو از قبل بیشتر دوسِت دارم
.اون : می بینی! می خوام درست اش کنم ، خراب تر می شه
!من : یه ساعت دارم داد می زنم که بابا، مشکل حکایتی است، خودشون تقریر می کنن
اون : حالا دختره چی شد؟
!من : دختره بعد از دوبار جواب ِ رد خودش اومده جلو
...اون : حتماً حالا پسره می خواد ناز کنه و تلافی
!من : نه! غلط کرده!! ...از خداش هم هست
.
من : نامه ام رو دیدی؟
.اون: دارم می بینم
!من: حالا پاره اش کن بریزش دور
!اون: مگه مث تو مرض دارم
من : ...مرض؟!؟ ...چی هست؟!؟
.
.
.
من : دیگه دوسِت ندارم! دیگه هم برات نامه نمی نویسم. چرا جواب ِنامه هام رو نمی دی؟
اون : تو واقعاً اینقدر کم درک می کنی! ...من دو روزه مریض ام ، کلی کار داریم ، وقت ِسرخاروندن ندارم
!من : فکر کردم خوب شدی ؛ شوخی کردم. اون روز بهت گفتم ، همین که می خونی بسمه
اون : نه! چند تا دلیل داره. یکی اینکه من نوشتن برام سخته ، یکی هم اینکه خوب نیست به من عادت کنی
!من : ...آره ، عادت خوب نیست
...اون : آره ، مخصوصاً با شرایط تو
من : کدوم شرایط؟!؟
!اون : دلیلی برای عادت کردن تو وجود نداره
!من : دلیل؟!؟ ...تو کدوم منطق؟!؟ ...عادات اگه عقلی بودن که عادت نمی شدن
من : اصلاً دوست دارم عادت کنم!! ...تو چکار داری؟!؟
.اون : من عذاب وجدان می گیرم
من : نمی خواد عذاب وجدان بگیری!! ...از روز اول به من گفتی. من خودم خواستم. بقیه اش هم به خودم مربوطه
!اون : تو می گی ، اما واقعاً نمی شه که به من مربوط نباشه
من : نمی دونم! اگه فکر می کنی چیزی باید بگی ، واضح و رُک بگو ...من یه غلطی کردم ، سعی می کنم تا آخرش جنبه داشته باشم
اون : چه غلطی؟
!من : ارتباط با تو
اون : ببین ، من یه چیزایی دست ِ خودم نیست. نمی فهمم عاقبت اش چی می شه . واسه همین از اول گفتم
من : مثلاً چه چیزایی؟
!!!اون : من واقعاً قصد ندارم ، اما بقیه بهش می گن دلبری
من : ...ما داریم سرِ چی با هم بحث می کنیم؟؟ ...درسته تو چند سال بیشتر از من می فهمی ، ولی همیشه عقل جواب نمی ده! ...اون فال حافظ اون شب رو دوباره بخون
اون : من اصلاً کاری به بزرگی و کوچکی ندارم.هیج وقت هم نگفتم که بیشتر می فهمم! ...مطلع ِ شعر چی بود؟
!من : دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند ...پنهان خورید باده که تزویر می کنند
اون : تو اون شب چی بحث می کردی؟
!من : گویند رمز ِعشق مگویید و مشنوید ....مشکل حکایتی است،که تقریر می کنند
اون : بحث تون این بود؟
من : مهدی ، عاشق ِ یکی از هم کلاسی هاش شده بود! بعد از سه ترم ازش خواستگاری کرده بود. برام جالب بود.گفتم برام از اولش تعریف کنه. دو ساعت صحبت کردیم تا رسیدیم به این بیت که مشکل حکایتی است ....که تقریر می کنند
!اون : پس برا خودتون فال گرفتین
من : نه! تو ماجرای مهدی این شعر بود.قبل از اینکه فال بگیریم! ویکی از نقطه عطف های اتفاق هاش همین شعر بود! ...بعد فالِ ِ تو هم همین شد. و نکته ی جالب تر اینکه من اون شب یادم رفت برا خودم فال بگیرم
!اون : چی می خوای بگی؟ ...به قول خودت رُک بگو
.
.
.
اون : نمی خوای حرف بزنی؟
من : فعلاً چیزی نمی خوام بگم! ...خوابم می آد ، می خوام بخوابم. فقط ، فکر کنم یه کوچولو از قبل بیشتر دوسِت دارم
.اون : می بینی! می خوام درست اش کنم ، خراب تر می شه
!من : یه ساعت دارم داد می زنم که بابا، مشکل حکایتی است، خودشون تقریر می کنن
اون : حالا دختره چی شد؟
!من : دختره بعد از دوبار جواب ِ رد خودش اومده جلو
...اون : حتماً حالا پسره می خواد ناز کنه و تلافی
!من : نه! غلط کرده!! ...از خداش هم هست
.
2 comments:
سلام عجبا حيرتا
سلام
مشتاق دیدار
دیگه تشریف نیاوردید اونطرفها
Post a Comment