11 May 2008

...
...
...
‹‹کلاغه می‌ره پیش قاضی و می‌گه: «قاضی! صبر کوچیک خدا چقدره؟
«قاضی می‌گه: «چهل سال
برمی‌گرده به آشیونه‌ش. همن وقت بوی کباب می‌شنفه. يه جايی زیر يه درخت، کسی داشته یه تیکه گوشت نـذری کبـاب می‌کرده. کلاغـه دو تا بال داشته، دو تای ديگـه هــم قرض می‌کنه، جست می‌زنه گوشت کبابی رو از تو منقل بلند می‌کنه می‌ندازه تو لونه‌ش. نگـو یه تیکــه آتيش هـم چسبیده بوده به کباب.کلاغه که از خوشحالی غش‌غش خنـده‌هاش به آسمون بوده، جست می‌زنه که ببينه ديگه چی پيدا می‌کنه. يه هو می‌بينه آشیونه‌ش آتیش ‌گرفته و جوجه‌هاش کباب ‌شده‌ن
برمی‌گرده پیش قاضی و می‌گه: «قاضی! مگه نگفتی صبر کوچیک خدا چهل ساله؟ پس این چه بلایی بود که سر جوجه‌هام و سر آشيونه‌م اومد؟»
«!قاضی می‌گه: «اين مال حساب پدرت بود، مال خودت هنوز مونده
..
.

3 comments:

Anonymous said...

جي بگم؟
فقط ياد اين ضرب المثل مي افتم:
ماران كنند موران كشند

Anonymous said...

y!tarsidam...!

Anonymous said...

آخه چرا؟
چراآخه؟